| part 10 |
چشم هایی نافذ||
*اول لایک کن*
*آخرش تو کامنت هاس جا نشد*
دیده شون پر شده از خودستایی و منافع شخصی…
.
"لینو"
----
به جیمین گفتم بهتره یکم شرایط رو برای خودش تغییر بده. شاید همه این خواب ها از تخیل اش و همه اون نگاه ها از توهم اش بودن. اگر کمی از یونگی فاصله می گرفت میتونست اونو از ناخودآگاه اش بیرون کنه و کمتر تحت تاثیر توهمات اش قرار بگیره. جیمین تصمیم گرفت به پیشنهادات من عمل کنه. ترجیح داد برنامه کلاس هاش رو تغییر بده و حتی جلساتی رو هم به کلاس های آنلاین اختصاص بده. اینطوری مدت زمان زیادی حواس اش پرت بود به تطبیق دادن خودش به وضعیت پیش اومده و سخت در حال تلاش بود تا تو این وضع که زمان کمتری تو مدرسه بود بتونه درسا رو پاس کنه. حدود یه ماه گذشت و خبری ازش نداشتم. اینکه از رفیقی که افسرده باشه دور باشم و بی خبر ، نگران کننده بود ولی بازم نمیخواستم حرفی بزنم تا دوباره ذهنش درگیر بشه.
==============
تلفنم زنگ خورد. جیمینه؟؟؟
_ الو سلام جانم؟
_ سلام لینو خوبی؟ چه خبر؟
_ ممنون خوبم. خبرا که دست شماست.
_ چی بگم… بازم همون آش و همون کاسه…
_ یعنی تاثیری نداشت؟
_ نه بازم هست. بازم شبا تو خواب میبینمش.
_ هیچ ایده ای ندارم. به نظرم بهتره تا بیش تر از این تو برنامه تحصیلی ایت دچار مشکل نشدی برگردی.
_ با مدرسه هماهنگ کردم درباره برگردم به برنامه اصلی.
_ خوبه. همه اینجا منتظرتیم.
==============
¤پس از برگشت جیمین¤
|||||
"نامجون"
----
اون یونگی مسخره دائم زوم شده رو اکیپ ما. از همون روز اول خوشم نمیومد ازش. هر چقدر هم به این جین و بقیه بگم هیچی به هیچی. میتونم سنگینی نگاه خودشو اون جیهوپ احمق رو روی خودمو جیمین و کای حس کنم. چی تو اون کله پوک اش میگذره؟ یعنی جیمین هم متوجه شده؟
_ جیمین بیا-
_ جانم هیونگ؟
_ متوجه نگاه های خیره یونگی و نوچه اش شدی؟
_ اوهوم. خیلی وقته دارم تحمل شون میکنم.
_ واقعا عجیبه. هی من میگم این یونگی حس خوبی بهم نمیده احساس انرژی منفی از طرفش میکنم هی شماها گوش ندید.
_ نمیدونم-
==============
"جیمین"
بلاخره یکی صداش درومد. منتظر بودم یکی یه تلنگر بزنه تا دوباره کاراگاه بازی شروع بشه. خب تا اینجا فقط نامجون هر دم از نگاه های خیره یونگی میزنه.
مثل این که درباره باید پاشم و ذره بین به دست بیوفتم دنبال سرنخ. بهتره یه تماس کوچیکی با لینو بگیرم. اون از نظر موقعیت مکانی تو کلاس به یونگی نزدیک تره تا منو کای و نامجون. حتما چیز های بیشتری دیده و میدونه…
_ سلام لینویی
_ سلام جیمین. چی شده با من تماس گرفتی.
_ وا من همیشه به تو زنگ میزنم.
_ خب؟ کاری داشتی؟
_ نه زنگ زدم یکم حرف بزنیم. حوصله ام سر رفته بود همین.
_ عاها… راستش منم حوصله ام سر رفته بود.
.
بقیه تو کامنت هاس جا نشد-
*اول لایک کن*
*آخرش تو کامنت هاس جا نشد*
دیده شون پر شده از خودستایی و منافع شخصی…
.
"لینو"
----
به جیمین گفتم بهتره یکم شرایط رو برای خودش تغییر بده. شاید همه این خواب ها از تخیل اش و همه اون نگاه ها از توهم اش بودن. اگر کمی از یونگی فاصله می گرفت میتونست اونو از ناخودآگاه اش بیرون کنه و کمتر تحت تاثیر توهمات اش قرار بگیره. جیمین تصمیم گرفت به پیشنهادات من عمل کنه. ترجیح داد برنامه کلاس هاش رو تغییر بده و حتی جلساتی رو هم به کلاس های آنلاین اختصاص بده. اینطوری مدت زمان زیادی حواس اش پرت بود به تطبیق دادن خودش به وضعیت پیش اومده و سخت در حال تلاش بود تا تو این وضع که زمان کمتری تو مدرسه بود بتونه درسا رو پاس کنه. حدود یه ماه گذشت و خبری ازش نداشتم. اینکه از رفیقی که افسرده باشه دور باشم و بی خبر ، نگران کننده بود ولی بازم نمیخواستم حرفی بزنم تا دوباره ذهنش درگیر بشه.
==============
تلفنم زنگ خورد. جیمینه؟؟؟
_ الو سلام جانم؟
_ سلام لینو خوبی؟ چه خبر؟
_ ممنون خوبم. خبرا که دست شماست.
_ چی بگم… بازم همون آش و همون کاسه…
_ یعنی تاثیری نداشت؟
_ نه بازم هست. بازم شبا تو خواب میبینمش.
_ هیچ ایده ای ندارم. به نظرم بهتره تا بیش تر از این تو برنامه تحصیلی ایت دچار مشکل نشدی برگردی.
_ با مدرسه هماهنگ کردم درباره برگردم به برنامه اصلی.
_ خوبه. همه اینجا منتظرتیم.
==============
¤پس از برگشت جیمین¤
|||||
"نامجون"
----
اون یونگی مسخره دائم زوم شده رو اکیپ ما. از همون روز اول خوشم نمیومد ازش. هر چقدر هم به این جین و بقیه بگم هیچی به هیچی. میتونم سنگینی نگاه خودشو اون جیهوپ احمق رو روی خودمو جیمین و کای حس کنم. چی تو اون کله پوک اش میگذره؟ یعنی جیمین هم متوجه شده؟
_ جیمین بیا-
_ جانم هیونگ؟
_ متوجه نگاه های خیره یونگی و نوچه اش شدی؟
_ اوهوم. خیلی وقته دارم تحمل شون میکنم.
_ واقعا عجیبه. هی من میگم این یونگی حس خوبی بهم نمیده احساس انرژی منفی از طرفش میکنم هی شماها گوش ندید.
_ نمیدونم-
==============
"جیمین"
بلاخره یکی صداش درومد. منتظر بودم یکی یه تلنگر بزنه تا دوباره کاراگاه بازی شروع بشه. خب تا اینجا فقط نامجون هر دم از نگاه های خیره یونگی میزنه.
مثل این که درباره باید پاشم و ذره بین به دست بیوفتم دنبال سرنخ. بهتره یه تماس کوچیکی با لینو بگیرم. اون از نظر موقعیت مکانی تو کلاس به یونگی نزدیک تره تا منو کای و نامجون. حتما چیز های بیشتری دیده و میدونه…
_ سلام لینویی
_ سلام جیمین. چی شده با من تماس گرفتی.
_ وا من همیشه به تو زنگ میزنم.
_ خب؟ کاری داشتی؟
_ نه زنگ زدم یکم حرف بزنیم. حوصله ام سر رفته بود همین.
_ عاها… راستش منم حوصله ام سر رفته بود.
.
بقیه تو کامنت هاس جا نشد-
۷.۵k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.